PDF نسخه کامل رمان آتش شبق
نویسنده نیلوفر قائمی فر
ژانر عاشقانه و اجتماعی-Bdsm-روانشناسی
معرفی رمان آتش شبق :
موضوع رمان آتش شبق به قلم نیلوفر قائمی فر، در مورد Bdsm و دو اختلال سادیسم و مازوخیسم است. اعلا دندان پزشک موفقی که در پی یک هم خانه است. نه یک هم خانه معمولی بلکه اهداف دیگری در سر دارد. اهدافی که فقط می تواند به یک دختر ساده با زور بقبولاند.
مقدمه رمان آتش شبق :
این رمان برای اطلاع رسانی و شناخت و فرق نوع روابط با اختلال های مذکور نوشته شده و تمام اطلاعات مستند هستند.
شما تنها یک رمان نمی خونید بلکه بعد پایان رمان شما اطلاعات جامع و مکفی از بی دی اس ام و دو اختلال مازوخیسم و سادیسم و علت گرایش و دلیل رخدادش رو می خونید…
نیلوفر قائمی فر
خلاصه رمان آتش شبق :
رمان آتش شبق به قلم نیلوفر قائمی فر، داستان اعلا که یک دندان پزشک سی و چند ساله است. به املاک سپرده براش یک همخانه پیدا کنند و آن ها سونیای هیجده ساله رو معرفی می کنند که تازه به ایران اومده و کلا هیچی از فرهنگ و قوانین ایران نمی دونه در این میان کلی مشکلات سر قانون ها و فرهنگ های ایرانی رخ می ده که اعلا همه رو حل می کنه اما در ازای همه ی ساپورت هایی که می کنه از سونیا می خواد که لیتل گرلش بشه و این شروع زندگی بی دی اس امی اعلا و سونیاست تا اینکه پرونده قتل بسته شده ای که خونه ی اعلا رخ داده باز می شه…
مقداری از متن رمان آتش شبق :
اعلا-آب می خوای؟ الان برات می آرم.
-دردسر شدم؟
اعلا-از این حرفا خوشم نمی آد.
سرمم تموم شده بود، شیرشو بست و گفت:
-دست نزن تا بیام.
از اتاق بیرون رفت، یه پرستار وارد اتاق شد و گفت:
-بهتری؟
-سلام! بله ممنون.
پرستار تا خواست سرممو در بیاره مچشو گرفتم و گفتم:
-وایستا… چند لحظه وایستا…
دو، سه تا نفس عمیق کشیدم، چشمامو بستم و با دندونای روی هم تند تند گفتم:
-بکش، بکش… زود باش بکش.
پرستار با تعجب گفت:
-می ترسی؟ مگه بچه ای؟!
صدای اعلا اومد:
-سونیا؟
تا چشمامو باز کردم، پرستار سوزنو کشید، وااای چقدر دردم گرفت، انقدر جیغ زدم که گلوم درد گرفت و چشمام پر اشک شد، پرستار یکه خورده گفت:
-دروغ می گی؟! مگه می شه؟!
نفسای بریده امو محکم فوت کردم و پرستار رو به اعلا گفت:
-درد نداره اصلا.
اعلا با لبخند گفت:
-ممنون.
اشکامو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و پرستار از اتاق بیرون رفت.
-من از سوزن می ترسم، درد داشت، اصلا بد در آورد…
اعلا با لبخند سری تکون داد و گفت:
-می دونم.
نگاهش جزء به جزء صورتمو کاووش می کرد، لیوان آب رو به سمتم گرفت و گفت:
-اشکال نداره گریه کن.
-من بچه نیستم فقط…
آروم و با لحن گرمی گفت:
-اشکالی نداره، من می فهمم حتی اگه سوزن درد نداشته باشه تو دردشو حس می کنی.
از اینکه درکم کرده بود لبخند زدم و جرعه اى از آب خوردم که اعلا گفت:
-گلوت درد می کنه؟