PDF نسخه کامل رمان چه خوبه عاشقی
از زهرا ارجمندنیا
ژانر عاشقانه
تعداد صفحه 539
دانلود آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
خلاصه رمان چه خوبه عاشقی :
در رمان چه خوبه عاشقی زهرا ارجمندنیا قصه ی زندگی مانیا راد رو روایت می کنه که از لندن، به ایران میاد و با یک ازدواج سنتی با پسرعموی پزشکش که از قضا استادش هم هست، لحظات عاشقانه ای رو خلق می کنه.
برعکس رمان بگو سیب این جا مرد قصه شیطونه و دختر قصه مهربون.
مقداری از متن رمان چه خوبه عاشقی :
_دوست نداری به این سفر بری؟
سرم رو آروم چرخوندم، از پشت عینک گردش، با کنجکاوی نگاهم می کرد.
موهای بورش رو طوری محکم پشت سرش بسته بود که از دیدنش، به سردرد می افتادم! از پنجره فاصله گرفتم، نمای مه گرفته ی لندن، چیزی نداشت که من و سر ذوق بیاره!
_این سفر نیست الیزابت، تقریبا یک نقل مکان دائمیه!
خودش رو جلو کشید، برعکس من که لب هام رنگ پریده بودند، اون به لب هاش برق لب مالیمی زده بود. لهجه ی مردم بریتانیا، همیشه اصالت خاصی داشت و اون هم، از این اصالت پیروی می کرد:
_یک نقل مکان به سرزمین پدرت! چرا این طوری بهش نگاه نمی کنی؟
نگاهم رو به فنجون لبریز شده از قهوه سپردم، میلی برای خوردنش نداشتم، برعکس دلم می خواست تمام محتویاتش و خالی کنم روی میز و اون تنش درونیم و به این وسیله از بین ببرم.
_سرزمینی که بیش از یک بار ندیدمش؟
لبخندش از بین نرفت، بلکه عمیق تر هم شد. درک این زن، با این میزان صبوری وقتی لبریز بودم از حس سرریز شدن سخت بود. پاهاش و روی هم انداخت و به وسیله ی دامن کوتاهش، منظره ی خوش ترکیبی از پاهای کشیده و سفیدش و به نمایش درآورد:
_دوست داری برای خودت سختش کنی؟ من بهت قول می دم دیدن آدم هایی که تو رو دوست دارند، بهت کمک می کنه بهتر با همه چیز کنار بیای!
به این قول مطمئن نبودم، مستأصل سری تکون دادم و اون دستش رو جلو آورد، مچ دست چپم رو میون دستاش گرفت و با کنار زدن دستبند چرم پهن روی مچم، نگاه هردومون و معطوف ردهای سرخ رنگ نقاشی شده روی اون قسمت کرد.
_من و تو، خیلی زحمت کشیدیم که از نقطه ای که به این کار دست زدی، خودمون و برسونیم به این اتاق و این گفتمان دوستانه..حتی اگه حرفام به نظرت خنده دار بیاد عزیزم اما من معتقدم که موفق بودیم، بیش تر از هرکس هم تو!
صدام کمی لرزید، نگاهم اما از اون رد ها جدا نشد:
_تحمل همه چیز زیادی سخته!
سرش رو تکونی داد، طوری که انگار عمیقا درک می کنه که از چی حرف می زنم
_طبیعیه عزیزم و بهت حق می دم! اما اینم در نظر بگیر تو فقط هجده سالته و هیچ کس قرار نیست بابت این ردها مالمتت کنه!
دستبند رو خودش سرجاش برگردوند و جدی تر توی چشمام زل زد:
_لندن برای تو پر شده از خاطرات، شاید واقعا بهتر باشه مدتی رو از این شهر دور بمونی. شاید آدم هایی که قراره به عنوان یک خانواده وارد زندگیت بشن بهتر از من حتی بتونن بهت کمک کنن!
سری تکون دادم و اون با لبخندی از جاش بلند شد، من هم ایستادم…توی نگاهش برقی شبیه امید بود.تا دم در اتاقش برای بدرقم اومد و من با یک دست تکون دادن از منشی جوونش خداحافظی کرده و از ساختمون خارج شدم.
الیزابت به این که شهر، برای من پر شده بود از خاطرات اعتقاد داشت. باهاش موافق بودم. چون با وجود این که حس می کردم دیگه حالم خوبه اما همین که گذرم از کنار یک بستنی فروشی خیابونی رد می شد، چشمام پر شد از گرد و غبار خاطرات!
تلاش من برای خوب بودن تا وقتی موفقیت آمیز بود که خودم و از چهارچوب اتاقم دور تر نمی دیدم، فقط کافی بود به کاناپه ی سه نفره ی خونه، پرچین های دور حیاط، بستنی فروشی های خیابونی، رود تایمز، چشم لندن، پارک هاید و حتی گورستان هایگیت برخورد کنم، از کنارشون رد شم، چشمم بهشون بیفته و با سرریز شدن هزاران خاطره، بنشینم و مرگ تدریجی روحم رو تماشا کنم!