💚PDF نسخه کامل رمان: #دریا_پرست
🍀 نویسنده : #فاطمه_زایری
🍀 ژانر : #عاشقانه #معمایی
تعداد صفحه:۲۳۶۳
💚خلاصه:
ترمه، از خانوادهی خود و طایفهای که برای بُریدن سرش متفقالقول شده و بر سر کشتن او تاس انداخته بودند، میگریزد؛ اما پس از سالها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک میپندارند، با هویتی جدید و چهرهای ناشناس به شهر آباءواجدادیاش بازمیگردد تا تهمتها و افتراهای مردم را از نام قبلیاش پاک کند که درست در بدو ورودش، با خواستگاریِ تکپسر حاجفتاح زرمهر، مواجه میشود.
مَردی که در روزهای دور، یکی از داوطلبان بُریدن سرش بود…
گوشه ای از رمان دریا پرست اثر فاطمه زایری :
دستش را سریع روی دهانم گذاشت و رخ در رخم درآمد. بهت یاد ندادن که به حرفایی رو تحت هیچ شرایطی نباید به زبون بیاری؟ فقط تلافی کردن بلدی، آره؟ لابد تلافی کم محلی یکی دیگه رو آوردی تو این خونه و بغل من نه؟ دستش را طوری روی دهانم فشار می داد که نفسم به بر می گشت و آنجا بغض می شد. گلویم چشم هایم از شدت بی رحمی حرفش آلوده به اشک شد و کشتی های عظیم رویاهایم که بادبانهایشان را باز کرده بودند و وسط اقیانوس پیش میرفتند به گل نشستند. خیلی واضح گفتم دلم جای دیگه ست؛ اما نفهمیدی اشکم از کنار بینی ام سر خورد و پشت حصار دست او دفن شد. اگه ادامه بدی منم ادامه میدم پس احترامت دست خودت باشه خانوم دکتر لال شدم.
او اشکهای بی صدایم را تماشا کرد؛ اما نتوانست قصه ی عاشقانه ی چشم هایم را بخواند. گفت: آره من وقتی میبینمت، نمیتونم سفت و سخت باشم و وانمود کنم که ناراحت نمی شم؛ اما مطمئن باش که دست من قرار نیست بهت بخوره نه به این دلیل که تو چیزی کم داری اتفاقاً تو نسبت به ستایش یا زنایی که دور و بر من چرخیدن یه چیزایی به لطف جراحی های زیبایی اضافه داری؛ اما ترجيح من اينه احساس خودم و به پای کسی بریزم که صاحب قلبمه اتاق و وسایلش دور سرم میگشت. دهانم طعم گس می داد و عماد مطمئن بود از محکم بودن ضربه هایش بازی خطرناکی را با هم شروع کرده بودیم و دیگر هیچ دیواری میانمان نبود که فرو نریخته باشد.
من مشت می کوبیدم عماد لگد رینگ مبارزه پر از خون شده بود و من داشتم می باختم منی که هربار مبارزه را شروع می کردم همیشه زودتر از چیزی که فکر میکردم له می شدم و عماد انگار روش زمین زدنم را پیدا کرده بود. اشک هایم را پاک کردم و نام حامی مستعان را هزار بار برای خودم تکرار کردم تا خواستم حرف بزنم، عماد انگشتش را روی لب و بینی ام فشار داد و پچ زد مبادا… اشکها درون چشم هایم ماند عماد سرش را جلو کشید و با اخطار گفت …