💜 PDF نسخه کامل رمان: #خاوین
💜نویسنده: #ساقی_میر
💜ژانر: #عاشقانه #انتقامی #بزرگسال
تعداد صفحه:1228
💜خلاصه:
خاوین قوام، تک پسر حاجنصرتالله قوام، صاحب بزرگترین و بهنامترین شرکت حمل و نقل دریایی ایران، از تاجرهای سرشناس است.
پسری که برخلاف اعتقادات سفت و سخت پدرش تفریحات و عیاشیهای مختص به خودش دارد و قرار است بعد از ازدواجش با دخترعمویش تک فرزندِ عنایتالله قوام، تمام ثروت خاندان قوام به نام او و مهلا شود.اما یک شب در جزیرهی کیش بقایای جامانده از رابطهی پنهانش کار دستش میدهد و خدمتکار هتل یک ماه بعد با جواب مثبت بارداریاش، درست در شب عروسی خاوین و مهلا، دنیا را روی سر خاوین و آیندهاش خراب میکند تا قصه در تقابلی تنگاتنگ میان عشق و نفرت، مسیر پرچالشی را طی کند.
مقداری از متن رمان خاوین :
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهم دور تا دور اتاق لوکس چرخید و خستهتر از قبل، آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شده را که روی زمین افتاده بود با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
از دیدن عکس توتفرنگی رویش پوزخند زدم.
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق، دیشب رزرو یکی از خر پولهای زمانه بود. از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد، این اتاق روبه دریا را رزرو میکند.
مُرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
در دلم حسرتِ تمام نداشتههایم را کشیدم و به دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر و مادر بچههایش میشد، حسادت کردم… بدون شک خوشبختترین بودند!
-باز که رفتی تو فکر… دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را بیحوصله برداشتم. برای منیژه سر تکان دادم و موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی، چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چه از جانم میخواست؟
با صدایی مرتعش و لرزان گفتم:
-بله… سلام.
صدای خمارش گوشم را آزار داد:
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا بندر… خواستگاری و شیرینی خورونت باهمه.
بغض، یکدفعه تمام گلویم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاریهای خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
سکوتم که طولانی شد، فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را از شدت بغض گزیدم و برای ده سال، هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم، بالاجبار و به زور “چشم”ی گفتم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم افتاده روی زمین افتاد.
لبهای بیاختیار تکان خوردند و صدایش کردم:
-منیژه؟
با این که چندشم میشد، اما برداشتمش. چند ثانیه زمان برد تا مردد داخل سطل انداختمش.
-بگو.