رمان : #ترنم_مهر_در_فصل_آبی_و_مه
🌼نویسنده : #فریده_رهنما
🌼ژانر : #عاشقانه
تعداد صفحه:۲۷۸
خلاصه رمان: “عسل” که برای ازدواج با نامزد انتخابی خانوادهاش عازم لندن است در هواپیما با جوانی به نام “دهناد” آشنا میشود که او را از ازدواج با مردی که قبلا ندیده منع میکند. عسل به محض رسیدن به فرودگاه و مشاهده مرد مسن و آبلهرویی که طبق مشخصات داده شده قبلی لباس پوشیده، با این تصور که او همسر آیندهاش است روی پنهان میکند و با دهناد میگریزد و به پانسیون خواهر وی در لندن پناه میبرد. او در آنجا با ابهامات بسیاری درباره آن پانسیون و دهناد که اکنون به هم علاقهمند شدهاند روبهرو میشود …
قسمتی از رمان ترنم مهر در فصل آبی و مه :
چهره ی زشت و کریه خیانت ها و فریب کاریاش را میتوانم به روی آن حک کنم و آنرا به جای تصویر زیبایی که از او در ذهنم داشتم بنشانم. همیشه فکر میکردم یک جوری سر به نیست شده و از جوانی اش خیری ندیده ای کاش همان موقع نفرینش میکردم که از جوانی اش خیر نبیند. آخر مگر گیتی چه داشت که من نداشتم در ظرف نه سال که با هم زندگی می کردیم همیشه رفتارش طوری بود که هرگز به این فکر نیفتاده بودم که ممکن است یک روز به من خیانت کند. تو به دنبال چه میگردی؟ خاکستر گذشته ها؟ و میخواهی انقدر آنرا بهم بزنی تا جرقه ای در میانشان بیابی. بس کن دیگر آنچه که توالان به آن میرسی من ۲۰ سال پیش به آن رسیدم و بعدا سال زندگی مشترک هوسرانی و خیانت شوهرم را به چشم دیدم
آن موقع من چه کردم که حالا تو بعد از ۸ سال از گذشت این ماجرا میخواهی به آن برسی. بلند شو آبی به سر و صورتت بزن و موهای آشفته ات را شانه کن. این دختر دارد هاج و واج نگاهت میکند. از وقتی کشور آمده همیشه انگشت به دهان حیران است. – شنیده ام میخواهی هفته دیگر به ایران برگردی من اگر جای تو بودم در این مورد عجله نمی کردم. برای رفتن همیشه فرصت هست ولی در صورت پشیمانی شاید دیگر راهی برای برگشت وجود نداشته باشد و هیچ وقت راهی برای برگشت نیست هیچوقت. ناگهان رنگ صورت مهرناز به سپیدی گچ شد و لب هایش به لرزه افتاد دست بر روی قلبش نهاد و همانجا روی صندلی از حال رفت. مهرنوش از پشت او را گرفتو مانع از افتادنش شد و با صدای جیغ مانندی خطاب به من گفت
زودباش ،عسل عجله کن فورا شماره بیمارستان را بگیر و به هومن بگو زودتر خودش را برساند. وحشت زده بودم و از ترس اینکه مرده باشد دست و پایم میلرزید نمیدانم چطور من را خبر کردم چقدر طول کشید تا شتاب زده خود را به خانه رساند و مشغول معاینه شد. در حال تزریق آمپول و وصل سرم شرح ماجرا را از زبان خواهر شنید. من و مهرنوش هر دو می گریستیم و بیتاب بودیم چرا این اتفاق افتاد؟ چرا به همین سادگی آرامش زندگی زنی به هم ریخت که گمان میکرد سختی ها و دشواری های گذشته را پشت سر نهاده؟ هومن دست به روی شانه خواهرش نهاد و گفت: آرام باش عزیزم چیز مهمی نیست فقط یک تشنج عصبی است یکی دوساعت دیگر حالش خوب میشود.