💜 PDF نسخه کامل رمان: پیوندخاص هفت آسمان
💜نویسنده: #الناز_سلمانی
💜ژانر: #عاشقانه #تخیلی
💜 تعداد صفحه:۲۲۵
ژانر:عاشقانه و تخیلی
خرید آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
خلاصه رمان:
آسمان دختری عجیب با موهای سفید، چشمانی طوسی روشن و صورتی سفید به سرزمین یاقوت میرود تا به عنوان خدمتکار خود را وارد قصر رایمون پادشاه سرزمین یاقوت بکند. او در آنجا میفهمد که آخرین نواده از آسمان است و قدرتهایی دارد و به رازهایی از گذشته پدر و مادرش پی میبرد.
قسمتی از رمان پیوند خاص هفت آسمان :
خودمو پرت کردم روی تخت. آخ چه آرامشی، چه تخت نرمی از کی بدنم رو روی چیز نرمی نذاشتم. با فکر به اتفاقات اخیر کمکم چشمام بسته شد و تو بی خبری فرو رفتم… صبح با نوری که تو چشمام خورد چشم باز کردم. از تخت پایین اومدم پرده رو کشیدم باز خوابیدم. یکم فکر کردم الان کجام؟ انگار ذهنم منتظر همین حرف بود تا بروزرسانی بشه و کل اطلاعات رو بیاره بالا. بی حال روی تخت نشستم لعنتی عجب معجون قویی بود هنوز خوابم میاد. نشسته داشتم چرت میزدم که در زده شده با صدای خواب الودی گفتم بیا تو. با یه چشم نگاهش کردم همون خدمتکاره بود که معجون رو اورده بود. سوالی نگاهش کردم و از گلو یه صدایی مثل هووم در اومد. – خانم پادشاه گفتن تشریف بیارید پایین صبحانه بخورید.
تا اسم پادشاه اومدسیخ شدم خواب به کلی از سرم پرید و چشماش جلوم نقش بست که اخم کرده. – الان میام. داشت میرفت که جلوش رو گرفتم و گفتم: من این قصر رو بلد نیستم اگه میشه صبر کن باهم بریم. – چشم خانم. او… انگار ربات چشم خانم باشه خانم، خانم، خانم. در سرویس بهداشتی رو باز کردم کارام رو کردم صورتم رو شستم به لباسام نگاه کردم خوب بود. اگه هم بد بود نداشتمم عوض کنم. موهام رو همه رو جمع کردم بالا گوجه ایی بستم. اونم مثل مجسمه کارام رو نگاه میکرد. – بریم. خودش در رو باز کرد. بعد اشاره کرد برم بیرون. منم بی تعارف که اصلا تو خونم نیست رفتم جلو اونم پشت سرم اومد. انگار من میخوام راه رو بهش نشون بدم! خندم گرفته بود.
قدم هام رو اروم کردم تا جلوم راه بیفته خودش فهمید جلو افتاد. خواست در بالا بر رو باز کنه که مثل سکته ای ها گفتم: نه باز نکن! – چرا خانم؟ – خوشم نمیاد ازش، نمیشه از یه جای دیگه بریم؟ – چرا خانم میشه با جادو بریم پایین ولی پادشاه هر نوع جادویی رو تو این خونه قدغن کرده. – از پله ها بریم. – خیلی زیادن خانم! با زور سوار اتاق جهنمی شدم. روی دیوار پایین دکمه ها با یه زبونی چیزی نوشته بود اونو زد همین که دکمه رو زد بالابر با سرعت سرسام آوری پایین رفت. دل منم هر..ی باهاش ریخت پایین! تو دلم سازندش رو لعنت کردم و هر چی به ذهنم می رسید بارش کردم. تا ایستاد انگار که کسی بهم حمله کرده خودمو پرت کردم بیرون.