PDF دانلود نسخه کامل رمان آنهدونیا
نویسنده سدگل
ژانر رمان: عاشقانه، تراژدی
تعداد صفحات: 697
خرید آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
خلاصه رمان:
در شبی سرد، دراگونوف جوان دختربچهای را در قطار پیدا میکند و با کمک دوست خود شوبین، وی را به پرورشگاه میسپرد اما دیری نمیگذرد که شرایط عوض میشود و وی مجبور به پذیرفتن سرپرستی دختر میشود و…
قسمتی از رمان آنهدونیا :
چه فرقی میکنه؟ به هر حال اونا تو رو رها کردن… خب به من بگو! اگه بفهمی در موردشون اشتباه میکردی و اونا آدم های خوبی هستن اونوقت چه کار میکنی؟ – میبخشمشون… . – اگه از تو بخوان که باهاشون زندگی کنی چی؟ – بستگی داره… همین رو میخواستی بدونی مگه نه؟ دراگونوف مات و مبهوت نگاه میکرد: – چرا آلوچکا؟ آلا بغض کرد: – من دلم خانواده میخواد… من… من دلم میخواد مادر و پدر داشته باشم و به من محبت کنند… تو همیشه نیستی و وقتهایی هم که هستی بداخلاقی… تو به ندرت با من وقت میگذرونی سرگی، من خسته شدم، من دلم یک خانواده گرم و خواهر و برادر میخواد. – بسه، دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! این بیانصافیست…
این واقعا بی انصافیست! من هر کاری میتونستم برای تو کردم! من کلی خطر به جون خریدم و … . آلا خودش را به سینه دراگونوف چسباند و سعی کرد با اشک ریختن او را تحت تاثیر قرار دهد: – چرا به من دروغ گفتی؟ دراگونوف موهای آلا را نوازش داد و با خونسردی گفت: – از اینکه به تو دروغ گفتم پشیمون نیستم حتی یک ذره. آلا دراگونوف را درک میکرد. این مرد بیش از ده سال از زندگیاش را صرف آلا کرده بود و چه مصیبت هایی که از سر نگذرانده بود. با بغض گفت: – مادرم چه چیزی تو نامه نوشته بود؟ دراگونوف با لبخند گفت: – واقعا میخوای بدونی؟ آلا با گفتن “اوهوم” آمادگی خود را نشان داد و دراگونوف با کشیدن آهی دنباله حرفش را گرفت:
– تو اون نامه چیزی از زبان مادرت نوشته نشده بود، اون… یه آگهی ترحیم بود… متاسفم که مجبورم این رو بگویم آلا… مادرت مرده! آلا چشمانش را بست و قطرات اشکش روی لباس دراگونوف چکیدند. صدای سوت قطار شنیده شد و توجه دراگونوف را جلب کرد: – حالا بهم بگو، با من به خونه میای؟ – اگه بخوام به دیدن مزار مادرم برم چی؟ – سعی میکنم آدرسش رو پیدا کنیم و بعد با هم میریم به دیدنش و تا اون موقع خونه میتونه صبر کنه. آلا تصمیمش را گرفت: – ولش کن، بریم خانه… . آلا به خاطر آرامش خاطر دراگونوف بیخیال مادرش شده بود. حالا که اصل ماجرا را فهمیده بود و دراگونوف هم دیگر مخالفتی با اینکه او مادرش را ببیند نداشت چه دلیلی داشت که بیش از این پیگیر این قضیه باشد؟