PDF نسخه کامل رمان آخرین گلوله
اثر نیلوفر سامانی
تعداد صفحه:2159
کیفیت فایل عالی
ژانر :عاشقانه-پلیسی-معمایی-مافیا
خرید آسان رمان دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
سرگرد بردیا محمدی پس از ماهها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ مواجه میشود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! امیرسام که عضوی از مافیا بزرگ کشور است برای جبران خسارت های وارد شده تصمیم به ربودن بهار، خواهر بردیا میگیرد، سرگرد جوان ما برای نجات خواهر اش با این باند مواجه میشود و این رویداد سبب آشکار شدن رازی بزرگ میشود! رازی که زندگی همه را دگرگون میکند …
قسمتی از رمان آخرین گلوله
بردیا انگشتهایش را جمع کرد و با به یاد آوردن مرگ ارسلان، رعب و وحشت را در دل خود احساس کرد. سفیدی پوستاش به قرمزی نشست و رگهای گردن اش از شدت خشم برجسته شد. شقیقهاش تیر کشید و به خاطر سیاهی رفتن چشمهایش تعادل خود را از دست گرفت. او قرار بود انتقام مرگ ارسلان را بگیرد نه اینکه پاره تنهاش هم به چنگال امیرسام بیوفتد. فکر اینکه جان بهار در خطر است او را تا مرز جنون میبرد. با به یاد آوردن ردیاب داخل کیف دل آرا از روی زمین بلند شد. به حسین زنگ زد تا موقعیت دل آرا را برایش ارسال کند و یک تیم پشتیبانی هم خبر کرد. طبق نقشهشان دو ردیاب قرار داده بودند تا اگر ردیاب اولی که
در کیف بود پیدا بشود ردیاب دیگری نیز داشته باشند. ردیاب دوم در جیب بارانی دل آرا قرار داده شده بود. بردیا در دلش خدا خدا میکرد که از وجود دومین ردیاب با خبر نشده باشد. حسین موقعیت دل آرا را فرستاد اما دو مکان متفاوت بود و این نشان میداد که جای یکی از ردیابها را پیدا کردند. در همان لحظه سرهنگ محمدی از راه رسید. با دیدن حال آشفته بردیا، دلهرهاش چند برابر شد. بردیا تصاویر دوربین امنیتی را نشان او داد. سرهنگ چهره اش در هم فرو رفت و مشت محکمی بر روی میز زد. به دلیل وجود دو مکان متفاوت، دو تیم شدند، بردیا به همراه پدرش و یک تیم پشتیبانی به محلهای در لواسانات و تیم دیگر به سمت
روستای افجه که موقعیت جی پی اس دیگر بود رفتند. یکی از جی پی اس ها به عمارت ثامر ختم میشد. سرهنگ محمدی از ماشین پیاده و زنگ آیفون را فشرد. صدای زن میانسالی به گوش رسید. -بفرمایید. -سرهنگ محمدی هستم و برای بازرسی خونه اومدم. زن هیچ جوابی نداد که محمد دوباره زنگ زد. بردیا قصد ورود به خانه را داشت که پدرش مانع شد چند ثانیه بعد ثامر در را باز کرد و با دیدن محمد جا خورد. محمد نیز انتظار نداشت او را ببیند. ثامر رو به سرهنگ کرد: چی باعث شده که به اینجا بیاین؟ بردیا جلو رفت و گفت: دنبال امیرسام دلاوری هستیم. خواهرم پیششه. ثامر که روحش هم از نقشه دلاوری خبر دار نبود گفت: به مقصد اشتباهی اومدید …