PDF نسخه متن کامل رمان :نامستور
نویسنده :پونه سعیدی و بنفشه
ژانر: عاشقانه-اسیب های اجتماعی-رئال- مافیا-خانوادگی
تعداد صفحه:۲۳۵۷
کیفیت فایل :عالی
بر اساس یک سرگذشت واقعی
خرید آسان دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا…. اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه… من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…
قسمتی از رمان نامستور
صورتم رو دست کشیدم و کمی خودم رو باد زدم تا حالم بهتر شه. برگشتم داخل هر دو مشغول چای ریختن بودن. زندایی نگاهم کرد و گفت – کجایی وسمه من برای پذیرایی رو تو حساب کردم اونوقت تو همش نیستی. چیزی نگفتم و رفتم کمک حليمه خانم. برای همه چای ریختیم، من شیرینی سفره عقد رو به همه تعارف کردم و حليمه خانم چای تعارف کرد. برای شام عقد، دایی یه رستوران رزرو کرده بود و بعد چای و پذیرایی همه رو دعوت کردن برای رفتن به اون رستوران… بهارک پایین بود و شایان رفت بالا لباس عوض کنه.
میترسیدم برم بالا لباس عوض کنم. رو به زندایی که مشغول صحبت با مادر بهارک بود و در مورد موندن شب بهارک اینجا اصرار داشت گفتم – من میمونم به حليمه خانم کمک کنم. بی تفاوت نگاهم کرد و گفت – باشه… برگشت سمت مادر بهارک و گفت – شب رسمه بچه ها پیش هم باشن، شما هم تشریف داشته باشید بالا اینهمه اتاق خالیه، چه کاریه برید هتل! آروم برگشتم پیش حليمه خانم. خانواده بهارک از اقوام دور زن دایی بودن، از جنوب فقط برای مراسم اومده بودن، چون فامیل هر دو طرف همه تهران بودند عقد رو اینجا گرفتند… پیشدستی هارو روی هم جمع کردم. تقریبا همه رفته بودن جز بهارک و شروین و زندایی اینا…
سنگینی نگاه هومن رو خودم حس کردم اما نگاهش نکردم و با پیش دستی ها رفتم تو آشپزخونه. زندایی از پایین راه پله بلند گفت – شروین… بیا پسرم کجا موندی، عروسم منتظرته… عروسم ، انگار خنجر بود تو قلبم… همیشه فکر میکردم زندایی از همه چی خبر داره.. حس میکردم شروین به مامانش گفته و اون گفته فعلا سنتون کمه صبر کنید… اما… کنار سطل زباله خم شدم و اشغال میوه ها رو از توی پیش دستی ها یکی یکی و بدون عجله خالی کردم که صدای هومن مجدد از جلو در آشپزخونه اومد که گفت – شما نمیاید؟ حليمه خانم قبل من گفت – نه راحت باشید، ما خونه رو جمع کنیم برامون شام میارن.
آروم سر تکون دادم. نگاهش باز قفل چشم هام شد اما آروم سر تکون داد و رفت. حليمه خانم گفت – تو میرفتی وسمه جان... مشغول کارم شدم و گفتم – نه… نتونستم جمله رو کامل کنم. صدام در نمی اومد… استخونام از درد عصبی تیر میکشید و فقط دوست داشتم تنها باشم. تنها باشم بغض بترکه و تا میتونم گریه کنم. همه بلاخره رفتند. کل ظرف هارو جمع کردیم. دو سری ماشین ظرفشویی پر شد و خالی شد، ساعت نزدیک ۱۰ شب شد. شام نخورده بودیم و منتظر بودیم برامون شام بیارن. هرچند من میل هم نداستم. کاری نمونده بود به حلیمه خانم گفتم گرسنه نیستم و میخوام بخوابم. برگشتم اتاقم.