PDF نسخه کامل رمان: #پسر_بلوچ
💜نویسنده: #محدثه.اِ
💜ژانر #عاشقانه #غمگین #مافیا
💜 تعداد صفحه۱۱۶۰صفحه
💜 کیفیت فایل عالی
خلاصه رمان:
عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
قسمتی از رمان پسر بلوچ :
لبخندی زد، روبه نغمه سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم _چجوری اینا اندازه منه، فکر نکنم سایزمون یکی باشه؟! سر تکون داد و در حالی که دختر کوچولوش رو به بغل سامان میداد گفت _اینارو پارسال تولدم داریوش برام خریده بود، سایزم رو نمی دونست کوچیک شد برام ولی خب بعد ها بهش گفتم کوچیکه و نگه داشتم، الانم قسمت تو شد! سر تکون دادم و گفتم _اوهوم ….میگم ناراحت که نمیشه من… سر بالا انداخت و گفت _نه عزیزم اتفاقا خوشحالم میشه…گفتم که بهش گفتم سایزم نشده ولی نگه داشتم؛ مبارک باشه جیگر به تو بیشتر از من میاد! خواهرانه لبخندی زدم و با قدردادی تشکر کردم: _ممنون….خیلی با ارزشه برام!
بوسی رو هوا برام فرستاد و لبخند زد. _پیس پیس! با صدای آرمیلا به سمتش چرخیدم که به آرومی پچزد _هیرمان داره میاد سکته نزنه از ذوق صلوات! همگی به حرف آرمیلا خندیدیم، هیرمان که هنوز منو ندیده بود به آرمیلا با شوخ طبعی توپید _از بس نیشت بازه شوهر گیرت نمیاد دیگه … ِ گل بگیر در اون گاله رو! آرمیلا خنده رو لبش ماسید چپ چپ به هیرمان نگاه کرد و کوسن بالشت رو به سمتش پرتاب کرد! هیرمان کوسن رو هوا قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد و چشمکی حواله خواهرش کرد! _شعورت زیر صفره….انگل بی خاصیت! آرمیلا با حرص این حرف ها رو بار هیرمان کرده بود و من ریز ریز می خندیدم! نگاه خندون هیرمان روی من نشست.
انگار که با نغمه اشتباه گرفته بود که سر چرخوند اما دوباره با شدت گردنش رو سمت من چرخوند و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد! متحیرانه اسمم رو صدا زد _ِالای…. از سر تا پام رو چندبار از نظر گذروند ،قدمی به سمتم گذاشت و لب هاش کش اومد! _این…این لباس… قبل اینکه حرفش رو کامل کنه به نغمه اشاره کردم و گفتم _کادوی نغمه....