محسن و آریان دو دوست هستند که در یک دانشگاه مشغول تحصیل می باشند؛ هردو سعی در رسیدن به معشوقه شان دارند... محسن عاشق دختری است که جرأت ابراز عشق به او را ندارد؛ طی جریانی، معشوقه اش درخواستی از او دارد که موجب می گردد محسن جسارت پیدا کرده و همه چیز برایش جدی تر می شود تا اینکه.... طی اتفاقاتی که در طول داستان پیش می آید... دو دوست وارد مسائلی می شوند که به گذشته مربوط است و محسن با حقایقی روبرو می شود که تا به آن روز، از آن بی خبر بوده و ...
(دخترا دوباره خندیدن. گفتم: میبخشین، شما مثل اینکه رو اسم ما شک داشتین، مطمئنین اشتباه نگرفتین؟
همون دختر اولیه یه نگاه به اون دو تای دیگه کرد و بعد رو کرد به من و گفت: وای چه صدای نازی داری.
دستمو گذاشتم رو دهنم و یکم دختره رو، بعدش آریان و نگاه کردم که داشت لبخند می زد، یواش بهم گفت: بفرما، نگفتم روزه تو نشکون؟
همون دختره، اخماشو بُرد تو هم: حالا اسمشونو درست نمیدونم ولی خب، در هر حال من پانی هستم، اینم بهاره، اونم ریحانه ست. صدامو به خاطر نیاوردین؟ من بودم دیروز باهاتون صحبت کردم.
دست به دهن داشتم نگاشون میکردم. آریان ابروهاشو بُرد بالا و یه جوری که انگار چند ساله میشناسدشون گفت: اِ شمایین که پانی خانم؟ میبخشین، من اینروزا یه خورده کم حواس شدم، همه شو بذارین پای درس و کار و از این مزخرفات. البته تقصیر شمام هستا! خیلی تغییر کردین؛ این مژه هاتونو که کاشتین، عذرمیخوام روزانه چقد کود می دین بهش؟ این لپو لبتونم که ببخشید می پرسم، زنبور زده، باد کرده؟!
( دخترا خندیدن فقط.)
آریان- چونه تونم که انگار به ریاضیات خیلی علاقه مند بودین، خط کش گذاشتین، بریدین، اضافاتشو انداختین دور، از دستش خلاص شدین؛ آره بابا زیادی بود، چی بود اون؛ خلاصه اینه که نشناختمون اصلاً؛ حالا بگذریم؛ فرشید گفته بود یه خواهر داره که پا به خواستگاره، هرکی ام از راه میرسه، یه تار ضخیم میپیچه دورش که خدا بخواد و نخواد موندگار شه... اصلاً فراموشم شده بود.
دختره یهو انگار آب سرد روش ریختن، اخماشو بُرد تو هم، (هر چند اون دوتای دیگه داشتن یواشکی میخندیدن): درست صحبت کن آقا... نمیفهمی چی میگیا؟
آریان- با من چرا دعوا دارین پانی خانم؟ فرشید اینا رو میگفت. میخواین برم ادبش کنم، دیگه از این چیزا پشتتون نگه؟
دختره که همینطوری داشت حرص میخورد، عصبانی گفت: نخیر لازم نکرده.
ریحانه- پانی، بهاره، مهستی اینا اومدن. یاشار و بچه هام اونور نشستن، بیاین بریم.
آریان- اِ مهستی خانم ام اینجا تشریف دارن؟ از کِی مصیبت ام می خونن؟ بهش نگفتین اشتباه اومدن؟ راستی اصلاً کِی دوباره به این دنیا اومدن؟ اینجا چقد همه چی عجیبه.
دخترا جز پانی، زدن زیر خنده. پانی هم یه نگاه به هر دومون کرد و کیفشو انداخت رو دوشش و روشو کرد اونور که بره.
آریان- حالا پانی خانم، میخواین تشریف بیارین بشینیم یه گوشه، بیشتر درمورد این موضوع صحبت کنیم، با هم آشنا بشیم، بفهمیم کی به کیه.
زدم تو پهلوش: دست بردار آریان، آب پیدا کردی باز؟!
آریان- خب دیگه خداحافظ. راستی، این، اینایی که گفتین همراه مهستی خانم اومدن، هایده و همیرای خودمون اَن؟ اگه اونان، نامردی نکنینا، به فرشید بگین یه چشمکم به ما بزنه، برسیم خدمتشون.
دخترام دیگه وانستادن و رفتن. همینطوری که میخندیدم، گفتم: آریان حسابی دمقش کردی، اینا چی بود راجع بهش گفتی؟
- خب خودش میگه مهستی اومده و اونور نشسته؛ راستی پاشو یه تُک پا بریم اونور، ببینیم رفته اونطرف و برگشته، چه ریختی شده.
- اینو نمی گم که...
- هان؟ حرفای فرشید و می گی؟ خب شاید ما از بس رفیق داریم، فراموشی گرفتیم؛ یه وقت، یه برگه بیار اسماشونو یه گوشه یادداشت کنیم، آمارشونو داشته باشیم. ( فقط خندیدم)
- واسه همه بلا آسمونی میاد واسه ما از زمین. والله. اینا دیگه کی بودن. با اون قیافه های دهشتناک شون، داشتن ما رو قورت میدادن؛ فکر کردن به همین آسونی باهاشون رفیق میشیم؛ عزرائیل ما رو با اینا میدید، دیگه از ترسش نمیومد سراغمون.
- خب چه بهتر.
- پس بیا برگردیم پیششون دیگه. «خندیدم: کوفت، پرو»)