PDF رمان: یک تو
نویسنده : مریم سلطانی با لینک مستقیم
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1153
خلاصه رمان:
سروصدایی که به یکمرتبه از پشت سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت سرش، چند متری آن طرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بودو امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند…
قسمتی از داستان یک تو :
یاس نیم قدمی برداشت و نزدیک او ایستاد. در آن لحظه تمام توجه اش مردی بود که میدانست ترسی فراتر از آنچه که تصورش را میکرد از او دارد. ترسی که تا قبل از آمدنش به این خانه تصور میکرد بخشی از آن مربوط به اتفاقات گذشته است و اینک با آمدنش به این خانه و این اتاق آن را
جور دیگری دیده بود. آن هم میان نگاه نافذ و پرقدرت مردی که جرئت زیاد خیره شدن به آن را در خودش نمیدید.
حقیقت از آنچه که برخلاف باورش شنیده بود خوشحال بود و از طرفی هم نمیدانست حسام دقیقاً در مورد چه چیزی حرف زده بود که حال برای گرفتن جوابی اینگونه به او چشم
دوخته بود.لب که باز کرد، گیج بود و درست نمیدانست چه بگوید که هم او را راضی کند، هم خودش را از گرفتاری جدیدی که میرفت نصیبش شود خلاص کند. -الان، یعنی منظورتون اینه که منم منم باید به شمااطمینان کنم؟ یعنی… میتونی نکنی. -نه منظورم این نیست که نمیخوام. یعنی من
نمیدونم که نمیخوام یعنی من نمیدونم دقیقاً چی میخواین که…. -تو قرار بود با پدر من ازدواج کنی که از کنار اون به یه نون و نوایی برسی، مگه نه؟ یاس که دهان باز کرد حسام بلافاصله یکی از دست ها را از جیب بیرون آورد و آن را بالا گرفت -نمیخواد. چیزی نگو حوصله شنیدن اون قصه تکراری رو ندارم…