پی دی اف کامل رمان خانزاده هوسباز با ژانر : #عاشقانه #ازدواج_اجباری #ارباب_رعیتی
فصل اول با 435 صفحه در 330 پارت
فصل دوم در 958 صفحه از پازت 331 تا 892
خلاصه :
_باید همسر خان زاده بشی!
با چشمهای پر از اشک به ارباب خیره شدم
_تو رو خدا ارباب من نمیخوام همسر دوم بشم اون مرد جنون جنسی داره ارباب تو رو خ ....
_خفه شو دختره ی سلیطه چجوری جرئت میکنی انقدر بی حیا باشی و درمورد این مسائل با من حرف بزنی
به سمت بابام برگشت و پر از تحکم گفت:
_این دختر همسر خان زاده میشه ببریدش الان تو اتاق نمیخوام جلوی چشمهام باشه وگرنه یه بلایی سرش درمیارم
بابا و بی بی به سمتم اومدند بی بی دستم رو گرفت و با عجله من رو به سمت اتاق بردند با گریه روی تخت نشستم که صدای بابا بلند شد
_پریزاد به من نگاه کن
با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم
_تو مجبوری با خان زاده ازدواج کنی بخاطر من مادرت بقیه
_اما بابا اون خان زاده بیمار روانی من فقط هفده سالمه چجوری میتونم باهاش دووم بیارم
_طبق رسم و رسومات تو باید با شوهر خواهرت ازدواج کنی و برای ادامه نسل خاندانش یه وارث بدنیا بیاری
قطره اشک روی گونم چکید
_خواهرم همیشه از اون مرد میترسید اون مرد یه سادیسمی بود بابا تو رو خدا من ...
قسمتی از فصل دوم
#پارت_801
#خانزاده_هوسباز
مامان بلند شد :
_ شاهین من قصد بدی نداشتم فقط چیزی که حق شما بود رو ازش خواستم ...
شاهی با عصبانیت حرفش رو قطع کرد :
_ از کدوم حق داری صحبت میکنی آقاجون خودش خواسته بود این خونه واسه ی پریزاد باشه حتما یه دلیلی داشته که همچین چیزی خواسته
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ هیچ دلیلی نمیتونست داشته باشه !.
شاهین سرش رو با تاسف تکون داد و جفتشون گذاشتند رفتند ...
مامان به سمت من برگشت :
_ همش تقصیر توئه
چشمهام گرد شد که ادامه داد :
_ کاش میمردی
قلبم تیر کشید چقدر حرفش درد داشت ، بابا با عصبانیت سرش داد کشید :
_ خفه شو
مامان ساکت شد و با چشمهای گرد شده داشت بهش نگاه میکرد که بابا به سمتش رفت و ادامه داد :
_ تو دیوونه شدی عقلت سرجاش نیست هیچ میدونی داری چیکار میکنی ؟
مامان همچنان سرد ایستاده بود داشت بهش نگاه میکرد بابا سرش رو با تاسف تکون داد :
_ واقعا واست متاسف هستم !
_ واسه ی من نه واسه ی خودتون متاسف باشید !.
بعدش گذاشت رفت ، که صدای خان زاده بلند شد :
_ نیاز نیست بحث کنید ما چند روز دیگه میریم از اینجا خونه باشه واسه ی خودش
بابا به سمتش برگشت :
_ حالش خوب نیست
_ میخواد حالش خوب باشه میخواد حالش بد باشه قرار نیست زن من اذیت بشه .
بابا نفسش رو غمگین بیرون فرستاد و خطاب به من گفت :
_ ببخشید
_ مهم نیست
بابا میدونست از درون دارم آتیش میگیرم واسه ی همین دیگه چیزی نگفت و گذاشت رفت ...
شیرین بلند شد به سمتم اومد و پرسید :
_ مامان خوبی ؟
_ آره عزیزم
شایان با خشم غرید :
_ دیگه دوست ندارم اینجا باشم !
💥💫💥💫💥💫
#پارت_802
#خانزاده_هوسباز
_ پسرم آروم باش
_ یعنی چی آروم باش بابا حال مامان رو ببین چ شکلی شده همش بخاطر اوناست
لبخندی روی لبم نشست پسرم نگرانم شده بود دوستم داشت همین واسم کافی بود
بلند شدم به سمتش رفتم بغلش کردم که شوکه شد ، بهت زده صدام زد :
_ مامان
_ جان مامان
_ شما خوبید ؟!
_ آره عزیزم مگه میشه خوب نباشم !
واقعا حسابی حالم خوب شده بود و هیچ چیزی نمیتونست باعث خراب شدن حال من بشه
وقتی ازش جدا شدم صدای خان زاده بلند شد :
_ بهتره وسایلت رو جمع کنی بریم اینجا دیگه جای موندن نیستش
_ باشه
بعدش به سمت اتاقم رفتم ، مشغول جمع کردن وسایلم شده بودم که شفق داخل اتاق شد
ناراحت بهم چشم دوخت :
_ داری میری ؟
_ آره
_ خیلی ناراحت شدم
💥💫💥💫💥💫
#پارت_803
_ متاسفانه هیچ چاره ای نیست پس خودت رو ناراحت نکن بخاطر این قضیه
داشت درست میگفت اما مگه میتونستم ناراحت نباشم قلبم داشت تند تند میزد
_ پریزاد
با صدایی خش دار شده گفتم ؛
_ جان
_ خوبی ؟
_ نه زیاد
اومد پیشم نشست و گفت :
_ تو بری من چیکار کنم ، نمیتونم طاقت بیارم من بخاطر تو موندم پریزاد
دستش رو گرفتم و جوابش رو دادم :