از متن کتاب:
خیال پروریها در نظر اول خیال پروری نیست، بل مناقشاتی است که روسو با سرنوشتی که بدنبال او است و آزارش می دهد، سرنوشتی که سرانجام سخنان او را خواهد شنید دارد، چون مردمانی را که دیگر مستمعان او نمی توانند بود، مستقماً مخاطب نمی تواند ساخت و من غیر مستقیم نیز به آنان دسترس نمی تواند داشت. روسو حتی در آن هنگام که خود را کاملا در حال تسلیم و رضا می خواند و شاید می پندارد، حال تسلیم و رضا ندارد. وی دست بسوی خدایی ناشناخته دراز می کند. آیا این خدای ناشناخته همان وجدان لایزال خیر و شر است؟ آیا داوری آیندگان است؟ خیال پروریها با خود سخن گفتن است، اما باخود سخن گفتنی که برای شنیده شدن بزبان آمده است.
«پس اینک در این جهان خاکی تنهایم و دیگر برادری، انبازی، دوستی و همنشینی جز خود ندارم ... برای من همه چیز بروی این تیره خاکدان پایان یافته است.»
روسو بگفته خودش از دوماه باین سو، از توسل به آیندگان نیز نومید گشته و پانزده سال است (در جای دیگر می گوید بیست سال) که تعقیب و آزارش می کنند. وی تا آنجا که میسر بود در نخستین مرحلهٔ زندگیش نسبت به مردمان اعتماد داشته و این اعتماد ماجور بوده است. ناگهان به چنگال بد سیرتان افتاده و اعتمادش ثمره تلخ ببار آورده. طبیعت از هر آنچه که از جامعه ربوده میشود بهره میک شد. برای دوست داشتن گیاهان و جانوران و مناظر طبیعی هیچکس را آماده تر از آن کس که از مردمان بیزار است، نمی توان یافت. رفتار روسو موید این اصل بدیهی است. بگفته خودش، برای آنکه وی در خود فرو رود و به چیزهایی بپردازد که او را در برگرفته و از جامعه بیگانه بودند، تعقیب و آزار حریفان ضرورت داشت. روسو بعادت دیگر مردمان آنچه را که از خود او ناشی است به علتی خارجی منسوب می دارد...