خلاصه رمان آهو و شکارچی
با خارج شدنم از هتل، فلسفه سکوت تموم شد. محیط پر بود از صدای داد و بیداد دو راننده که با هم تصادف کردن و صدای بوق ماشین های پشت سرشون. متاسفانه انگار اینجا هیچ چیز قانون نداشت یا اگه داشت رعایت نمیشد. طول پیاده رو شروع به قدم زدن کردم و هواسم پی رهگذرهایی بود که از کنارم رد میشدن پوششون جالب بود حتی ویترین مغازه ها هم متفاوت بود اینجا همه چیزش فرق داشت هر چیزی توجه من رو به خودش جلب میکرد. تو مدتی که اومده بودم ایران تازه امروز تونستم اطرافم رو نگاه کنم و الان متوجه پارچه روی سر زن مستخدم هم شدم.
تو همین فکربودم که به چهارراه رسیدم، هه ماشین پدر مثل گاو پیشونی سفید بود تو خیابون. به سمتش رفتم. مردی که کت شلوار مشکی و پیراهن سفید همراه با کلاهی که نوار قرمز رنگ داشت به تن کرده بود جلوم ضاهر شد. به سمتم اومد. آقای اِ ِمریکو خیلی خوش اومدین بعد از این حرف درب عقب خودرو رو باز کرد. ممنونی گفتم و سوار شدم. طی مسیر موسیقی سنتی از سیستم ماشین پخش میشد که فضا رو دل انگیز میکرد و من رو به سمت برنامه هام سوق میداد. با ایستادن خودرو جلوی مجتمع بزرگی از فکر خارج شدم.
دستی به دستگیره ماشین زدم و پیاده شدم. به پیر مرد اجازه این کار رو ندادم با تشکری از پیرمرد به سمت ساختمون راه افتادم که میانه راه صدای پیرمرد اومد که داد زد: – طبقه هفتم رو بزنید در حالی که داشتم به سمت در ورودی میرفتم در حواب فریاد پیرمرد دستی بلند کردم. وارد سالن شدم و دکمه آسانسور رو زدم. مدتی صبر کردم که با باز شدن درب آسانسور وارد شدم و کلید طبقه هفتم رو زدم. آسانسور طبقه دوم ایستاد و با باز شدن در دختری با عجله خودشو داخل آسانسور انداخت وقتی وارد شد صاف ایستاد و کیفش رو روی شونش گذاشت و گفت: – سلام وای ببخشید اینجوری اومدم ترسوندمتون.