⛔️رمان: #که_عشق_آسان_نمود_اول
⛔️نویسنده: #نسیم_شبانگاه
⛔️ژانر: #عاشقانه
⛔️صفحات : 2316
⛔️خلاصه:
حرف دال با دو حرکت نوشته می شه و ارتفاعش دو نقطه ست... حرکت اول یک نقطه و حرکت دوم یک نقطه ارتفاع داره... زاویه قلم گذاری خیلی خیلی مهمه ...
قلم دزفولی را برداشتم و روبه خسرو، گفتم:
-مرکب خودتو بده این زیادی غلیظه... خودتم بیا به دستم نگاه کن یکم ایراد داری تو حرکت دوم... دوستان تازه واردتر توجه کنین که غلظت مرکب هم جزو موارد مهمه... من چون الان در حال آموزش و مکثم، و صد البته به خاطر سایز قلمم ازمرکب رقیق تر استفاده می کنم... اما برای کتابت و وقتی که راه افتادید، باید از مرکب غلیظ تر استفاده کنید... فاصله دوات و دستتون روهم طوری تنظیم کنید که تا قلم به دفتر می رسه، مرکبتون خشک نشده باشه...
قسمتی از رمان که عشق آسان نمود اول
به سمت یکی از میزهای آبی رنگ و صندلی های فلزی قدیمی اش رفتیم؛ که زیر سایه نارون زیبایم که مساحت زیادی از حیاط را از سایه پاییزی خود مستفیض کرده بود، قرار داشت، و مکان مناسبی برای یک گپ رسمی به نظر می آمد. تیپ مرد صیاد نام، و کاری که می توانست با من داشته باشد، و چهره آشنایش به شدت کنجکاوم کرده بود… _بفرمایید… مرد قبل از نشستن ، صندلی را برایم بیرون کشید و منتظر ماند تا بنشینم. سعی کردم اعضای صورتم را کنترل کنم، تا واکنشی به این کنش آقا طورش نشان ندهم. اما خب ابروهایم خیلی عضو قابل کنترلی نبودند و به گمانم بالا پریدنشان از نظر او دور نماند.
در حال نشستن تشکر کردم و او در حال تنظیم کردن صندلی برای راحتی بیشترم گفت: -خواهش می کنم خانم… منتظر ماندم تا مرد هم جاگیر شود و بعد گفتم: خب! من در خدمتم… صیاد تکیه اش را به صندلی داد: -من صیاد فاتح هستم… -خوشوقتم.. منم که تمام و کمال می شناسین این طور که بوش میاد… با مهارت ابروی راستش را بالا داد… توضیحی که چشم هایش خواستند، اما لب هایش نه؛ را دادم: خب مسلما آدم با کسی که نمی شناسه نمی تونه کاری تا این حد مهم داشته باشه که نتونه منتظر بمونه… -درسته… من هم از دیدارتون خوشوقتم خانم… -بفرمایید جناب فاتح… خب باید بگم علارغم این
که تا به حال همدیگه رو ملاقات نکردیم، خیلی هم غریبه نیستیم… البته شما منو نمی شناسی، اما من دورادور شما رو می شناسم و در جریان زندگیت هستم… همین حرف کافی بود؛ تا هم اخم به میان ابروهایم بدود و هم بفهمم چرا به نظرم آشناست.. او شبیه کسی بود که هفته پیش دم در خانه ام دیده بودم… -خب؟ – گل قهر… -بله؟ -مثل گل قهر می مونی… حتى یکمم قهرتر از گل قهر.. من هنوز چیزی بهت نگفتم این طور گاردتو بستی و قهر کردی.. این خب یعنی حدس زدی که من کی هستم.. -از اقوام اون هستی… لحن راحت شده او، و خلق...