نسخه کامل رمان #جاده_بیراهه
💜نویسنده: #مهسا_عادلی
💜ژانر: #عاشقانه_پلیسی
خلاصه
عع: دانیال سرگرد جوانی که در پی پرونده ی قتل سریالی متوجه خیانت زنش می شه و … میران و لینا …دختر و پسری که پنهانی صیغه ی هم شدند…میرانی که از خانواده طرد شده با یک پدر خلافکار آیا می تونه رابطش رو حفظ کنه؟ فربد و فرزامی که خیلی زود یتیم شدند …فربدی که پا تو راه اشتباهی می ذاره و فرزامی که بی خبر از همه جا پاش به یه رابطه ی مجازی باز می شه و … این داستان جمع شده ی هفت موضوع متفاوت هستش و در نهایت هفت داستان بهم متصل می شن…
قسمتی از رمان جاده بیراهه :
امیر طاها نگران به سمتشان آمد و نام مادرش را به زبان آورد. اما دانیال بدون هیچ حرفی دست مادرش را گرفت و کمک کرد تا روی ویلچر بنشیند و بعد از آن هم بی صدا به سمت اتاق رفت. لباس های نظامی اش را پوشید. از خانه خارج شد و سوار ماشین شد. قبل از به راه افتادنش سر روی فرمان گذاشت. دلگیر بود از تمام انسان هایی که حسی برای درک کردنش نداشتن. از کسانی که همیشه کوبیدن و لهش کردن و حتی نگذاشتن از خودش دفاع کند. همیشه آرام بود و ساکت. همیشه حامی بود و درون خود میریخت. استارت زد و دست روی دنده گذاشت. به سمت اداره حرکت. به پرونده ی روی میز را نگاهی انداخت و شروع به مطالعه کرد.
با تمام شاهدین آن صحنه صحبت شده بود و کسانی که در ماجرا دخل داشتند بازپرسی شده بودند . از تمام پرونده و تحقیقاتش به یک نقطه رسیده بودند ماجرای که از اول مشخص بود.“انتقام” ((هامون رودباری، ۳۵ساله و اهل رودبار، در رشته ی تحصیلی حسابداری. دارای یک خواهر و یک برادر، چند سال پیش ازدواج کرده و در حال حاضر یه پسر چند ماهه داره و با زنش در آستانه ی جدایی بودند. به دلیل رفتار های ضد نقیض و خطرناک هامون رودباری و چند باری که زنش رو مورد ضرب و شتم قرار داده. با تهدید های که کرده مشخص بوده که قصد انتقام از دختری را دارد که مزاحمش می شده و خواستگاری اش را رد کرده بود اما هدفش به جای پدر دختر به امیر توکلی اصابت کرده بود و در حال حاضر قاتل متواری شده است.
نیرو ها را اعزام کرده بود تا دنبال هامون رودباری بگردند. ردش را در کرمانشاه زده بودند اما هنوز خبری نبود. مهم بود برایش که این پرونده را به موقع به اتمام برساند. با آوای زنگ موبایلش نگاهش را به سمت میز چرخاند. گوشی را به دست گرفت و تماس را برقرار کرد. -سلام داداش خوبی؟ دانیال در حالی که پرونده را ورق می زد لب زد: – خوبم طلا ، جانم کاری داری؟ دختر جوان کمی این دست و آن دست کرد که برادرش با مهربانی لب گشود : -عزیز دل داداش چی شده که تو دوباره این شکلی دل دل می کنی؟ با امید مشکلی داری؟ طلا با بغض که نشات گرفته از حس سربار بودنشان بود لب زد: -نه بابا امید بنده خدا که ازارش به مورچه نمی رسه چه برسه به من! داداش به خدا می دونم ها تو هم کلی مشکل داری.