نسخه کامل PDF رمان : آلا
💜نویسنده : #یگانه_غین
💜ژانر : #عاشقانه
رمان الا با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
💜خلاصه :
آلا دختری که تو سن ۱۲ سالگی مورد تجاوز مردی قرار میگیره که برای انتقام وحشیانه به بدن دخترک حمله می بره و بعد از گذشت چند سال دوباره سراغ آلای قصه ی ما برمیگرده
تکه ای از رمان آلا
به پهلویش چسبیده بود و از درد روی زمین به خودش می پیچید. قهقه ای زدم و غریدم: -تورو نباید کشت که؛ باید کاری باهات کنم که هرروز بهم التماس کنی تا بکشمت. با یاد چهره ی رنگ پریده و مسموم انوشه با لگد های محکمتری بیشتر به جانش افتادم. هیچکس جرات نداشت نزدیک بیاید تا نجاتش دهد. انقدر با یاد زجر های انوشه اورا زدم که بیهوش درست مثل جنازه ای از حال رفت. لحظه ای رنگ از رخسارم پرید و فکر کردم مرده است. خم شدم و انگشتم را روی رگ گردنش قرار دادم. زنده بود و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به موهایم چنگ انداختم و چرخیدم. محمد و کامیار در کنار نگهبانان در حال تماشا کردنمان بودند. وقت کشتن آیه بود و من همین چند لحطه پیش نبضش را چک کردم. همراه با کلافگی و دو دلی دستم را به سمت اسلحه بردم تا خلاصش کنم اما صدای آلا در مغزم طنین انداخت. “-اگه خواهرم چیزیش بشه دیگه همینقدر روی خوشو هم از من نمی بینی”. “-خیلی دوسش دارم”. “-اگه آیه رو بکشی تو همین تخت جونتو می گیرم”. “-از جون خواهرم می گذری که خودم با اختیار خودم تو بغلت بیام؟”
جملاتش اراده هم را سستتر و ذهنم را بیشتر درگیر کرد. نه برای عشق، حتی برای حس مالکیتم هم نیاز به رضایت آلا بود. چطور می توانست در آغوش قاتل خواهرش بخوابد؟ اختیار آلا را می خواستم؛ دوست داشتم خودش را در اختیار من بگذارد. بدون در آوردن اسلحه ام به سمت محمد رفتم و غریدم: -من و کامی می ریم. توام این تن لشو جمع کن و به ویلا بیارش. تموم نگهبانای امشبو هم اخراج کن و نیروی جدید بیار. دلم نمی خواست این نگهبانانی که امشب ضعفم را دیدند دیگر برایم کار کنند. کامیار با حرص به دستم چسبید. برگشتم و پرسشگر نگاهش کردم.
-چیه؟ ناباور به آیه اشاره زد. -نمی کشیش؟ نگاهم را از کامیار دزدیدم و گفتم: -نه نمی کشم. اینجوریش با مرده اش چه فرقی داره؟ کامیار با حرص غرید: -نمی شه تا اخر عمر زندونیش کنی که؟ اگه در بره چی؟ حواست هس این دختر برای مادرمون… کلافه به تخت سینه اش کوبیدم و فریاد کشیدم: -انقدر رو حرفای من حرف نیار. می گم نمی کشمش بگو چشم. محمد که انگار از خدایش بود میانجی گر کرد و سوییچش را به دستم داد. -تو برو ماهم کارارو راست و ریس می کنیم و میایم.