امیرالکتاب
عبدالحمید ملکالکلامی از جمله ستارگان درخشان آسمان هنر و ادب و زاده کردستان است، امیرالکتاب فرزند عبدالمجید ملک الکلامی سقزی و نوادهی عبدالکریم سقزی بودند. پدر و پدر بزرگش این نامدار کرد از دبیران و خوشنویسان و شاعران و رجال نامدار عهد ناصری بودند.
ملکالکلامیها از خاندان اصیل و ریشه دار اختیارالدینیهای بانه بوده که تا وفات عبدالکریم سلطان، آخرین فرمانروای بانه در سال 1289 هـ. ق از حکمرانان بانه بودهاند. وجه تسمیه ی این خاندان به اختیارالدینی بدین سبب است که ایشان در صدر اسلام با میل و رغبت خود به اسلام گرویدهاند.
عبدالحمید ملکالکلامی در سال 1262 شمسی در سنندج چشم به جهان گشود و از دوران کودکی تا اوان جوانی در همانجا به کسب علوم و فضایل و کمالات و هنرها پرداخت و با پدر خود سفری نیز به حجاز کرد و مراسم حج را به جا آورد.
به لغت عرب مسلط بود و تقریبا حافظ تمام قران. با بسیاری از تواریخ متداول آشنا بود و در اقسام ادبیات زبان فارسی استاد و منشی زبر دست بود و نثری شیوا داشت و شعر را خوب می شناخت و میخواند و می سرود و در شعر( شرقی) تخلص میکرد.
خوش محضر و نکته سنج و حافظهای نیرومند داشت و مکرر دیدم قصایدی که بیش از یکصد بیت داشت را بدون تامل و به دنبال هم میخواند. از هنرهای دستی، نقاشی آبرنگ، گراور، نقاری و حکاکی بهره تمام داشت و بعضی سر سکه ها که در دوره او در ضرابخانه دولتی ضرب می شد را او کنده است، مرکب میساخت و کاغذ را خوب رنگ و آهار و مهره میکرد. به نگهداری انواع گلها علاقه داشت و نژادهای مختلف گیاهان راخوب میشناخت.
بذال و سخی الطبع بود و از علایق دنیوی گریزان و تسلط وی در کتابت خطوط متنوع به آن درجه بود که در نیم قرن اخیر خوشنویسی به جامعیت او نیامده است. نسخ و ثلث و ریحان و محقق و نستعلیق و شکسته نستعلیق و شکسته تعلیق را استادانه مینوشت.
امیرالکتاب در شب چهارم مهر ماه سال 1328 شمسی در سن 66 سالگی چشم از جهان فرو بست و در امامزاده عبدالله تهران مدفون گردید.
شهید عشق
ماموستا محوی؛ ملا محمد پسر ملاعثمان از خلیفههای شیخ عثمان سراجالدین طویله بودهاندو از نوادگان عالم بزرگ شیخ رش به سال ١٨٣٧،١٨٣۶ میلادی دیده به جهان گشود.
ملامحمد مشهور به محوی یکی از علمای کوردستان، شاعری شهیر، توانا و برجستهای بود که از معروفترین شاعران کرد به شمار میرود، اشعار این شاعر نامی حول محور چندین موضوع خاص به گردش در آمده و نمایان میشوند که مجموع اشعار ایشان در کتاب دیوان محوی گردآوری شده است.
محوی در سن هفت سالگی به مکتب رفت و مدتی نیز نزد پدرشان مشغول به فرا گیری علوم پایه شد و بعدها عازم شهر سنندج امروزی و سابلاغ شدند در انجا نزد ملا عبدالله پیره باب زانوی تلمذ زد و پس از آن به سلیمانیه برگشت و در خدمت اساتید و علمای بزرگ منطقه ادامه تحصیل داد و بعد از مدتی راهی بغداد شد و در انجا افتخار شاگردی عالم بزرگ مفتی زهاوی را پیدا کرد.
محوی در سال ١٨٨٣ به سفر حج مشرف و در راه بازگشت به استانبول رفت و در آنجا به دیدار سلطان عبدالحمید عثمانی، پادشاه وقت عثمانیان رفت که بسیار مورد توجه پادشاه قرار گرفت.
بنا به علاقهای فراوانی که سلطان به وی پیدا کرد بسیار مورد تکریم قرار گفت و به دستور شاه در سلیمانیه برایش خانقاهی که بعدها بنام محوی شهرت پیدا کرد بنا شد، محوی تا پایان عمر در آن خانقا زندگی کرد.
موقعیت مکانی که محوی در آن می زیست وی را شاعری اهل تصوف بار آورده بود، وی شاعری بسیار ریز بین و بادقت و حساس بود تا جایکه برای هر کدام از قصیدههایش، یک ماه تا یک سال وقت میگذاشت.
معنا و محتوای اشعار محوی بسیار عمیق و قابل توجه هستند که با تفکر و بینشی عمیق سروده است و درکل از موضوعات مختلفی سخن به میان می آورد که از آن میان می توان به اهتمام ورزیدن به ملت کورد و مفتخر بودنش به زبان کوردی، اشاره کرد.
محوی مانند بسیاری از شاعران هم دوره و معاصر خود، سبکی عروضی داشت و واژهای عربی و فارسی را بکار برده است و مجموع اشعارش در دیوانی به نام دیوان محوی گردآوری شده است.
بر سر این مردهای روح حیاتافزا بیا در رکابت شور حشرای فتنهٔ برپا بیا
وعد فردا کشتن ای قاتل ز فرداها گذشت انتظار کشتنم کشت آخر این فردا بیا
گفت در هر مو بود پیوسته با من چند دل "محوی" بیدل به من گوید شبی تنها بیا
ابراهیم یونسی مترجم نامدار کُرد
ابراهیم یونسی، نویسنده و مترجم و مورخ تاریخ کردستان و نخستین استاندار کردستان در بعد از انقلاب است. وی به سال ۱۳۰۵ در شهر بانه متولد شد، خودش در خاطراتش گفته است «در سال 1305 شمسی؛ در شهر بانه ـ قصبة آن روزـ متولد شدهام که بر نوار مرزی است. اما این تاریخ ظاهراً درست نیست! شناسنامه دیر به کردستان آمد؛ مثل همهچیز. سال 1310 یا 1311 بود که شناسنامه برای من گرفتند. یادم هست بر سر سن من بین پدرم و مادربزرگم اختلاف بود. مادربزرگ میگفت سنّش را زیاد نوشتی و پدرم میگفت درست نوشته. مادربزرگ از نظام اجباری میترسید و میخواست تا میتواند جریان رفتنم را به سربازی به تعویق بیندازد؛ بنابراین سعی میکرد مرا کوچکتر جلوه دهد. خودم با توجه به وقایعی که به یاد دارم؛ خیال میکنم دو سه سالی بزرگتر از این سنّی باشم که در شناسنامه آمده است.