بیتا ملکوتی میتواند مرز میان واقعیت و خیال را بشکند و ما را جای شخصیتهای داستانش بنشاند. او بلد است چطور خوانندهاش را پرتاب کند به غروبهای بمباران تهران . او بلد است چطور جای خالی مادر را در غربت برایمان صدهزار بار بهتر از آنکه خودمان تجربه کردهایم، زنده کند. او میتواند جای زخم کهنهی یک رابطهی قدیمی را جوری انگشت بگذارد که دردت بگیرد. کتاب «سیب ترش، باران شور» البته تلخ است.
عناوین داستان های سیب ترش باران شور :
مرگ پروانه ها در یک پرده
سیب ترش ، باران شور
تست پنیر با دو وجب قبر
نیش عقرب
آخر تابستان زرد مخملی است
نازلی به سفیدی توست
جای خالی لنین
تسلیم شدن سروین بانو در یک شب سرد بمباران شده
سمفونی سین
چهل سالگی یا این داستان کوتاه تر است
قسمتی از کتاب » سیب ترش _ باران شور « :
نیمه ی گمشده را اولین بار از زبان خواهرش شنیده بود. وقتی طاها بعد از سالها دوستی پر دلهره و عذاب آور یواشکی، آمده بود خواستگاری شهناز.
شهنار میگفت: »طاها نیمه ی گمشده منه.« شهناز فقط برای او از طاها میگفت و بعدش هم میگفت: »آخه تو داداشی؟ خاک تو سر بی غیرتت…« و بلند بلند میخندید. تازه موهای بلند شهناز را هم هر شب شانه می کرد و میبافت تا صبح که بلند میشود، به هم گره نخورد و شانه کردنش راحت باشد. تا هر روز صبح موهای بلندش را بیندازد تو کمر و زمزمه کند: »دنیا دیگه مثه تو نداره، نداره و نه میتونه بیاره« .