این پایان نامه در قالب فرمت word قابل ویرایش ، آماده پرینت و ارائه به عنوان پروژه پایانی میباشد
چكيده
نقد جامعهشناسي برخلاف آنچه در نگاه نخست به نظر ميآيد، تنها بررسي تأثير مستقيم رخدادهاي اجتماعي مشخصي بر ادبيات يك دوره نيست و برخلاف بسياري مكاتب ديگر نميتوان يك مقطع معين تاريخي و يك محدودهي مشخص جغرافيايي و فرهنگي براي آن درنظر گرفت. بلكه در طول سالها افت و خيزهاي فراواني را پشت سرگذاشته و با جريانهاي بسيار در پيوسته است.
يكي از مهمترين اين جريانها كه پيوندي گسستناپذير با جامعهشناسي دارد، نقد فمنيستي است. بسياري از منتقدان، فمنيسم را شاخهاي از نقد جامعهشناسي ميدانند كه در آن به جامعه از رهگذر امكانات و شرايطي مينگرد كه همواره از زنان دريغ داشته شده است.
اين رساله ابتدا به معرفي مشروح رويكرد جامعهشناسي ميپردازد و ويژگيهاي اصلي آن را جست و جو ميكند و مهمترين گرايشهاي اين گونهي نقد ادبي را معرفي ميكند. فصل دوم رمان سووشون را براساس شيوههاي اين رويكرد تحليل ميكند و مناسبات سووشون را با جامعهاي كه در آن شكل گرفته و نيز جامعهاي كه روايتش ميكند مورد كنكاش قرار ميدهد. در فصل سوم از رويكرد فمنيستي و نقد ادبي سخن ميرود و در فصل پاياني سووشون از چشمانداز اين رويكرد نوآيين و در حال شكلگيري بررسي ميشود.
=====================================================
خلاصهي سووشون
زري همراه يوسف به جشن عقدكنان دختر حاكم ميرود. يوسف از ديدن نان سنگك بزرگي كه هديهي صنف نانواهاست، عصباني ميشود و به ياد گرسنگي مردم ميافتد. زري به او التماس ميكند يك امشب را حرفي نزند كه ته دلش را بلرزاند. عزتالدولـه فريبكارانه زري را واميدارد تا گوشوارههاي زمردش را كه رونماي شب عروسياش است بدهد همين يك شب به گوش عروس كنند. مسترزينگر سعي ميكند يوسف را راضي به فروش محصولاتش كند و زماني كه با مخالفت او مواجه ميشود مك ماهون را واسطه ميكند. مكماهون به جاي انجام مأموريت خود، شعري در وصف آزادي ميسرايد. خانكاكا نيز به سهم خود ميكوشد يوسف را راضي به همكاري با انگليسيها كند. (فصل اول)
خانكاكا براي وكيل شدن تلاش ميكند و از كلنل و قنسول و حاكم، قول همكاري ميگيردو براي سيد مطيعالدين قند و چاي ميبرد و پشت سرش نماز ميخواند تا سر منبر تعريفش كند. براي حفظ موقعيت خود به زري و يوسف اصرار ميكند در جشن فرنگيها شركت كنند. (فصل دوم)
زري از عمهخانم ميخواهد به جاي او نذرش را به زندان و ديوانهخانه ببرد و خود به همراه خسرو و يوسف به جشن فرنگيها ميرود. يوسف در اين مهماني هم برخلاف سفارش خانكاكا از انتقادهاي صريحش دست نميكشد. جشن براي روحيه دادن به سربازان متفقين برپا شده و برنامهي اصلي آن تمسخر و ريشخند هيتلر است. حاكم و دخترش نيز در اين مهماني دعوتند. زري با تشكر دختر حاكم بابت گوشوارهها ميفهمد كه آنها را براي هميشه از دست داده است. (فصل سوم)
يوسف و خسرو به شكار ميروند. در نبودشان ملك رستم و ملك سهراب چادربهسر به خانهي زري ميآيند و منتظر يوسف ميمانند. قصد آنها خريد محصولات يوسف و فروش آنها به انگليسيهاست تا با پولش اسلحه بخرند و با ارتش ايران بجنگند. يوسف كه از قصد آنها آگاه است از فروش محصولاتش خودداري ميكند. او ميخواهد سهم رعيتش را تمام و كمال بدهد و باقي آن را به شهر ببرد و به جاي بيانصافهايي كه هم سهم رعيت را و هم خوراك مردم هموطنشان را به قشون خارجي ميفروشند، به مردم شهر بفروشد. (فصل چهارم)
يوسف به گرمسير ميرود. حاكم توسط خانكاكا پيغام ميفرستد كه اسب خسرو را براي گيلانتاج ـ دختر كوچكش ـ ميخواهد. زري و عمه خانم با شنيدن اين خبر ديگرگون ميشوند. عمه خانم تصميم ميگيرد به كربلا برود و مجاور امام حسين شود. زري ميخواهد مقابل خواست حاكم و خانكاكا بايستد اما خانكاكا دادن اسب را رشوهاي ميداند كه حاكم را نسبت به يوسف خوشبين ميكند و سرانجام خسرو را به بهانهي شكار همراه خود ميبرد تا هنگام بردن سحر نباشد. (فصل پنجم)
حرفهاي خانكاكا، عمه خانم را به ياد گذشتهاش مياندازد. مرگ كودك شش ساله و خودكشي شوهر ناكامش را به ياد ميآورد و از سرنوشت تلخ مادر و عشق سرپيري پدرش به سودابهي هندي براي زري سخن ميگويد و در لابهلاي حرفهايش اشارهاي هم به دعواي مسعودخان دندانطلا و كلانتر و غارت محلههاي يهودينشين ميكند (فصل ششم)
ژاندارمري به همراه نامهاي با امضاي خانم حاكم براي بردن سحر ميآيد. زري مردد است چه كند. عمه از او ميخواهد فعلاً سحر را بدهند تا بعد فكري كنند. غلام راضي به اين كار نميشود و با ژاندارم گلاويز ميشود اما سرانجام تسليم ميشود و سحر را به دست ژاندارم ميدهد ودر ته باغ گوري دروغين براي سحر ميسازد. عمه خانم عزتالدولـه را براي ناهار دعوت ميكند. (فصل هفتم)
عزتالدولـه در مهماني، قضيهي گوشوارههاي زري را براي عمه خانم تعريف ميكند و قول ميدهد در عرض سه روز، سحر را با پاي خودش به خانهي آنها باز گرداند (فصل هشتم) خسرو از شكار باز ميگردد و مرگ سحر را باور ميكند. زري براي سحر ختمي مردانه با حلوا و خرما ترتيب ميدهد. (فصل نهم)
زري همراه غلام براي اداي نذرش به ديوانهخانه ميرود. تيفوس به آنجا هم سرايت كرده است و حال بيماران هيچ تعريفي ندارد. (فصل دهم) زري به مطب قابلهي همشهرياش هم كه ميرود، اوضاع بهتر نيست. گوشه و كنار مطلب پر است از مبتلايان به تيفوس. زري به خانه بازميگردد. يوسف به همراه كلو پسر چوپانش از گرمسير آمده تا جريان مرگ پدر كلو را براي زري تعريف كند. يوسف ميخواهد كلو را به فرزندي بپذيرد. زري متوجه غيبت خسرو و هرمز ميشود. ناچار جريان سحر را براي يوسف بازگو ميكند. يوسف او را به خاطر ترس و انعفالش سرزنش ميكند. با وساطت خانكاكا كه حالا وكالتش هم مسجل شده است، بچهها از ژاندارمري آزاد ميشوند. با رفتن خانكاكا بار ديگر يوسف و زري به بحث ميپردازند. زري جريان باردارياش را به يوسف ميگويد و او را كمي نرم ميكند. (فصل يازدهم)
خسرو تصميم ميگيرد با نامهاي از حاكم بخواهد تا سحر را به او باز گرداند اما سحر كه سوار خود را برداشته و به تپهزده است، با پاي خود به خانه بازميگردد. (فصل دوازدهم)
با رفتن يوسف به ييلاق كلو به شدت تب ميكند. زري با كمك خانكاكا او را در مريضخانه مرسلين بستري ميكند. (فصل سيزدهم) زري و عمه و دوقلوها به خانهي عزتالدولـه دعوت ميشوند. عزتالدولـه در پذيرايي از آنها سنگ تمام ميگذارد. زري دعا ميكند كه در عوض اين همه حاتم بخشي و پذيرايي مفصل چيز زيادي از او نخواهد. (فصل چهاردهم)
ننه فردوس كه به دستور عزتالدولـه، اسلحه قاچاق ميكرده، دستگير شده و به زندان افتاده است. عزتالدولـه از زري ميخواهد روزي كه براي بردن نذر به زندان ميرود، با ننه فردوس صحبت كند و او را راضي كند كسي را لو ندهد و همهي گناهها را خود به گردن بگيرد. زري برخلاف انتظار، خواستهي او را نميپذيرد. در همين حين سروكلهي ملكسهراب پيدا ميشود كه اين بار هم چادر به سر دارد و از جنگي خونين باز ميگردد و پشيمان است كه چرا مثل ملك رستم حرف يوسف راگوش نداده است. پس از بازگشت از خانهي عزتالدولـه زري سراغ راديو و روزنامه ميرود اما هيچ كدام از اين اتفاقات سخن نميگويند. (فصل پانزدهم)
يوسف اينبار با افسري زخمي به خانه باز ميگردد و از شيوع تيفوس در روستاها سخن ميگويد. عصر همان روز طبق قرار قبلي ملك رستم و سهراب، مجيد و آقاي فتوحي به خانهي آنها ميآيند. زري از خلال حرفهايشان متوجه ميشود كه قصد دارند كار خطرناكي انجام دهند. وحشت از به خطر افتادن يوسف، زري را فرا ميگيرد. (فصل شانزدهم)
با رفتن مهمانها، افسر زخمي كه حالش بهتر شده است، جزئيات واقعهي سميرم را كه خود از نزديك شاهد آن بوده است، تعريف ميكند. از تعقيبها و هوهو ليلي كشيدنهاي عشاير و ترس و دلهرهي سربازاني كه هركدام تنها يك فشنگ در اسلحههاي خود داشتند و خيليهايشان حتي تيراندازي هم بلد نبودند تعريف ميكند و از غارتها و كشتار بيرحمانهي عشاير و ايستادگي و صبر بينتيجهي سركار نايب ژاندارمري آبادي و اينكه چطور جان سالم به در برده و يوسف را ديده و از او خواسته به شهر بياوردش. (فصل هفدهم)
زري بار ديگر براي اداي نذرش به ديوانه خانه ميرود و باز هم از ديدن وضعيت اسفبار بيماران غمگين ميشود. در آنجا به آقاي فتوحي برميخورد كه در ظاهر براي عيادت خواهرش آمده است اما در حقيقت ميخواهد از همكاري با يوسف و دوستانش عذر بخواهد. با كنارهگيري فتوحي نگراني زري بيشتر ميشود و با سردرد به خانه باز ميگردد. يوسف به معالجهي سنتي او ميپردازد و خيالش كه راحت ميشود، مك ماهون را كنار تخت او ميآورد تا قصهي چاپ شدهاش را كه در حقيقت ملهم از قصهي مرجان و ميناست، برايش بخواند. (فصل هجدهم)
مكماهون قصهاش را با فرمان ارباب كه از جانب خورشيد براي گردونهدار پير فرستاده شده است ميآغازد. ارباب از گردونهدار خواسته همين امروز پستوي آسمان را خانه تكاني كند و خرت و پرتها را بسوزاند و از همه مهمتر ستارههاي آدمها را كه در حقيقت نمادي از سرنوشت و تقدير است، از گنجه درآورد و برايشان به زمين بفرستد. با اين فرمان نردبامهاي نوري آسمان را به زمين ميرسانند. فرشتهها با كولـهباري از ستاره به زمين ميآيند. ستارهي هركس را به خودش ميسپارند و با كولـهباري سرشار از تجربههاي زميني به آسمان باز ميگردند. فرشتهها با تعريفهاي زيبايشان از زندگي در زمين گردونهدار را ترغيب ميكنند تا يكي از همين روزها سري به زمين بزند و آن را از نزديك ببيند. مك ماهون در حقيقت با اين قصه در تقدير الهي و وابستگي سرنوشت آدميان به ماوراءالطبيعه ترديد ميكند و ميكوشد بر آزادي انسانها تكيه بزند. (فصل نوزدهم)
كلو كه در مريضخانهي مرسلين با عقايد مسيحي آشنا شده و تحت تأثير آن قرار گرفته است، پس از روزها انتظار همراه يوسف به روستايش باز ميگردد. با رفتن آنها زري زندگي پرهراسي را تجربه ميكند و خوابهايش با كابوسهايي آشفته دربارهي يوسف درهم ميريزد. هرچه زمان ميگذرد، ذهن زري آشفتهتر و خوابهايش پريشانتر ميشود. حتي تعبيرهاي عمه هم نميتواند آرامش كند. پس از ده روز از رفتن يوسف، خبر ياغي شدن سهراب در شهر ميپيچد. غروب روز چهاردهم سيد محمد، پيشكار يوسف سوار بر ماديان از راه ميرسد و اسب قزل را يدك ميكشد. يوسف به شكلي مبهم كشته شده است. قتل يوسف زري را كاملا ديگرگون ميكند. او كه هميشه دغدغهي زندگياي در آرامش را داشته و ميخواسته بچههايش را با محبت و در محيط آرام بزرگ كند، اينك تصميم ميگيرد به دست خسرو تفنگ بدهد. (فصل بيستم)
زري در حالتي ميان خواب و بيداري، گذشتهاش را به ياد ميآورد و با خاطراتش حالي خوش دارد. يوسف در ذهنش سياوشي ديگر ميشود كه به تير ناحق كشته شده است؛ تنها در محاصرهي انبوه دشمنان. (فصل بيست و يكم)
زري با پريشاني شب را سپري ميكند و صبح با ديدار دكتر عبدالله خان آرامش و اميدي تازه مييابد و ترس و وحشت جاي خود را به اطمينان خاطر ميدهد و نه يك ستاره بلكه هزاران ستاره در ذهنش روشن ميشود. (فصل بيست و دوم)
عمه خانم با همقسمهاي يوسف طرح مراسم تشييع جنازهي آبرومندانهاي را ميريزند. خانكاكا مخالف است و از زري ميخواهد آنها را منصرف كند اما زري به اين نتيجه رسيده است كه در زندگي و براي زندهها بايد شجاع بود و چون خيلي دير به اين فكر افتاده است به جبران اين ناداني تصميم ميگيرد، در مرگ شجاعها خوب گريه كند و از آنها ميخواهد كه همهي كارهايي را كه ميخواهند بكنند همين امروز بكنند كه شايد ديگر چنين فرصتي بهدست نياورند. جنازهي يوسف را به سوي امامزاده شاهچراغ تشييع ميكنند اما در همان آغاز راه نيروهاي دولتي مانعشان ميشوند و تشييع جنازه به درگيري ميانجامد. سرانجام يوسف را شبانه در گورستان جوانآباد به خاك ميسپارند. به خانه كه آمدند زري از ميان نامههاي تسليآميز، نامهي مك ماهون را برميگزيند و آن را براي خسرو و عمه ترجمه ميكند: «گريه نكن خواهرم. در خانهات درختي خواهد روييد و درختهايي در شهرت و بسيار درختان در سرزمينت. و باد پيغام هر درختي را به درخت ديگر خواهد رسانيد و درختها از باد خواهند پرسيد در راه كه ميآمدي سحر را نديدي؟ (فصل بيست و سوم)