داستانی دینی – اخلاقی – فلسفی به سانسکریت از نویسندهای ناشناس؛ که روایتی از زندگی گوتمه بوداست. یکی از شهریاران قَدَرقدرت و فاسد هند به نام جنیسر پس از مدتها حسرت و انتظار صاحب پسری شد که نامش را یوذاسف یا بوذاسف (= صورت ایرانی شدهی بودیستَوَه که لقب بودا پیش از بودا شدن او است) نهاد. منجمان پیشگویی کردند که بوذاسف عمری دراز و نامی بلند خواهد یافت و سرآمد زاهدان جهان خواهد شد. جنبسر که مردی کامجو و دنیاپرست بود و طبعا از دینداران و زهاد نفرت داشت امر کرد که شاهزاده را در جایی خالی از سکنه و به دور از زاهدان نگاه دارند تا جز خوشی و لذت چیزی در اطراف خود نبیند. با این حال، شاهزاده چون بزرگتر شد جهان را آکنده از درد و اندوه و مرگ دید. در این اثنا یکی از زاهدان سرندیب به نام «بلوهر» در لباس بازرگانان خود را به او رساند و از طریق حکایتها و افسانههای عبرتآموز بر تربیتش همت گماشت. بوذاسف زندگی پرجاهوجلال خود را رها کرد و به یاری چهار فرشته آسمان را سیر کرد و بر اسرار هستی وقوف یافت و در بازگشت، آیینی بنیاد نهاد و به هدایت خلق پرداخت. ضمن داستان حکایات فلسفی و اخلاتی فراوانی به شیوهی کلیله و دمنه آمده است که آکنده از پند و اندرز است.