بخشی از کتاب بادبادک باز:
«زمستان برای بچههای کابل فصل محبوبی بود، حداقل برای آنهایی که میتوانستند از پس خرج کرسی بربیایند. دلیلش این بود که وقتی برف سنگین زمستانی خیابانها را میپوشاند و مدارس تعطیل میشدند، کوچههای کابل با صدای هیاهوی بادبادکبازها پر میشد. از پشت بام خانهمان میشد صدای کشیده شدن بادبادکها را شنید، صدای خش خش کاغذ که در باد تکان میخورد، مثل پرندهای که بالهایش را باز میکند. بعد میدیدی که بادبادکها مثل ماهیهای رنگارنگ در آسمان آبی شنا میکنند.
بادبادک بازی در کابل ورزشی جنگی بود. جنگی که با لبخند و خنده انجام میشد. برای پسرها این ورزش کمی شبیه دوئل بود. و همانطور که در بیشتر دوئلها رسم است، در این ورزش هم باید خون ریخته میشد. پسرها با بادبادکهایشان به هم حمله میکردند. هدف این بود که نخ بادبادک حریف را با نخ خودت ببری. هر کس که در آخر بازی بادبادکش هنوز در هوا بود، برنده میشد. بادبادکهای بریده شده مثل برگهای پاییزی از آسمان فرو میریختند. و آن وقت شکار بادبادک شروع میشد.»