بخشی از کتاب من چگونه اروین یالوم شدم:
«وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم که همه چیز از همان روزهای اول شکل گرفته بود. من در محلهای فقیرنشین در واشنگتن دی.سی بزرگ شدم، جایی که والدینم یک مغازه خواربارفروشی داشتند. هر روز صبح، پدر و مادرم ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار میشدند تا مغازه را باز کنند و تا دیروقت شب کار میکردند. من ساعتهای طولانی را در آن مغازه میگذراندم و هر روز شاهد رنج و تقلای آنها برای بقا بودم. شاید همین تجربههای اولیه بود که مرا به سمت درک عمیقتر رنج انسان و جستجوی معنا در زندگی سوق داد.
به عنوان تنها فرزند خانواده، من همیشه احساس میکردم که باید «نجاتدهنده» خانواده باشم، کسی که قرار است همه چیز را درست کند. این احساس مسئولیت زودرس، هم نعمت بود و هم نقمت. از یک طرف، انگیزه قدرتمندی برای پیشرفت به من میداد - من باید موفق میشدم، باید به دانشگاه میرفتم، باید پزشک میشدم. از طرف دیگر، باری سنگین بر دوش کودکی بود که گاهی فقط میخواست بازی کند. امروز، وقتی با بیمارانم کار میکنم، اغلب این الگوهای مشابه را میبینم - این میل به نجات دیگران، این احساس مسئولیت بیش از حد، این تقلا برای معنا بخشیدن به زندگی. و شاید همین درک عمیق از این تجربههای مشترک انسانی است که به من کمک میکند تا ارتباطی واقعی با بیمارانم برقرار کنم.»