هدف از آفرينش انسان را مي توان در چند موضوع كلي زير جمع بندي كرد
1- جهان هستي
1- جهان هستي داراي واقعيت است درك بديهي و دلايل عقلاني سيليم واقعيت جهان را نخستين اصل بديهي مقرر مي دارد، بطوري كه اگر اين اصل بديهي قابل انكار باشد، هيچ چيز ديگر قابل اثبات نخواهد بود. درك ما، علم ما، تصور ما، خواستن ما.... هر يك از از اين ها، حقيقت هاي واحدي هستند، در صورتيكه در هنگام تماس با بيرون از خود، متعلق به موضوعات و پديده هاي متنوع مي گردند، زيرا درك شده ما درباره درخت غير از درك شده ما درباره آتش است. علم ما كه در قفسه چيده شده است. غير از علم ما به اين است كه گوسفند از حيوانات پستاندار است.
وقتي كه ماه را تصور مي كنيم، اين تصور شده غير از آب است كه مورد تصور قرار مي گيرد همچنين موقع تشنگي آب ميخواهيم، نه لباس... باضافه اينكه اگر جهان هستي واقعيت نداشته باشد، هيچ موضوع و رابطه و رويدادي حقيقت و واقعيت نخواهد داشت و يكي ازآن موضوعات انسان است.
در نتيجه انساني واقعيت نخواهد داشت تا انسانيتي وجود داشته و به رسالتي نيازمند بوده باشد.
2- جهان هستي داراي معناي معقول است
جهان هتي داراي معناي معقولي است كه توجيه كننده اجراء و روابط و دگرگوني هاي آن است. تصور اينكه جهان هستي اجزاء و پديده هايي است در حال حركت ودگرگوني و بس، به هيچ گونه تفسيري رضايت بخش را درباره جهان هستي براي ما مطرح نمي كند. چنين تصوري نمي تواند وجود نظمي را كه در قوانين علمي ما جلوه مي كند، توضيح بدهد. همچنين براي هيچگونه اظهار نظر مكتبي و فلسفي ارزشي قائل نمي باشد. زيرا اظهار نظر هاي مكتبي و فسلفي، با مقداري كليات صورت خواهد گرفت كه بدون دريافت كل هستي امكان پذير نمي باشد. وقتي كه يك صاحب مكتب و فيلسو اظهار نظر مي كند كه جهان هستي عبارت است از جرم و انرژي در حال تكامل يا در حال باز شدن و بسته شدن مثلا، چنين متفكري قطعا كل جهان هستي را مورد درك قرار داده و ادعاي دريافت آن را مي نمايد. لذا اين اعتراض كه جهان بي نهايت است، پس ما نمي توانيم كل مجموعي آن رادرك نموده و بگوئيم: (جهان هستي داراي معناي معقولي است) اساس علمي ندارد، زيرا مفهوم بينهايت واقعي در درك آدمي، همانند قرار گرفتن اعداد بي نهايت در ذهن مي باشد. اگر هم كسي نتوانست مفهوم بي نهايت بودن هستي را دريابد بايد بداند كه درك او از جهان هستي بي نهايت بالاتر است، زيرا مي تواند جهان هستي بي نهايت را درخود منعكس نمايد
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير كه همچون بقاي ذات تو نيست
اين نكته را هم در نظر بگيريم كه هر مطلقي كه براي تفسير واقعيت جهان هستي منظور مي گردد، با اندك تحقيق، ذهني بودن آن اثبات مي شود، مثلا هنگاميكه مي خواهيم اثبات كنيم حركت بطور مطلق بر جهان هستي حكمفرماست ما هرگز نخواهيم توانست اين سوال را كه مقصود از حركت، حركت هاي مشخص در مواد است، يا حركت كلي؟ جواب بدهيم مگر اينكه بگوئيم: مقصود از حركت، دگرگوني كلي است نه حركت هاي مشخص كه تابع موقعيت هاي شخص است لذا حركت در ذات هيچ ماده اي نمي باشد، پس بايستي بگوئيم: حركت بطور كلي (نه مشخص) در جهان هستي حكمرفما است و اين كلي همان مطلق است كه جنبه ذهني خالص دارد.